ميم مثل مادر
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:“ من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم
.................................... نظرات شما عزیزان: ساسان
ساعت10:20---4 مهر 1391
خیلی خیلی قشنگ بود...نمیدونم چی بگم...فقط خیلی دوس داشتم
سلام اجی
وبلاگ زیبایی داری . خ قشنگ بود . نوشته ت با تشکر khaste_majid مهري
ساعت14:24---1 مهر 1391
خيلي قشنگ بود اشكم درومد
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|